هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

این چند روز...

سلام عشق من... حال و هوات چطوره؟ پاهای کوچولوت که می کوبی به زیر دنده های مامانی و نمی ذارن یه ذره غیر صاف بشینه خوبن؟ دستای ریزت که انگشت می کشن به دست بابایی چی؟ الهی قربون سکسکه هات برم که چند وقته تجربشون میکنم... بار اول که داشتی سکسکه می کردی 16 آبان بود... خیلی برام جالب بود... بابایی توی موتورخونه با آقای تعمیرکار مشغول کار بودن تا گرما بیاد توی خونه هامون، و من دیدم هی شکمم می پره بالا! و حدود 5-6 دقیقه ای ادامه داشت... مستمر... اولش کلی خوشم اومد و لذت بردم... آخه بعضی جاها خوندم که سکسکه باعث چاق شدن نی نی می شه! بعد دیدم تموم نمیشه نگران شدم، گفتم نکنه دلت درد بگیره! سریع توی نت سرچ کردم و همۀ مقاله ها میگفت تا 10 دقیقه هم...
27 آبان 1392

سیسمونی - 3

این یکی دو روز ، هر سال ، من توی حال خودم نیستم ... نه بگم هیئت می رم ، نه گریه می کنم ، نه کار خاصی ازم برمیاد ... به شدت غمگینم ... غمی که با تصور بزرگترین خوشحالیهای دنیا هم از دلم نمی ره ... سلام بر بزرگترینهای این دو روز... سلام بر حسین ... سلام بر ابالفضل ... سلام بر بچه هایی که این روزها مادرانشان را بیشتر درک می کنم ... هر جا دلتون شکست، یاد ما هم باشین ... التماس دعا... و حالا برای این که کارام عقب نیفته عکسای سری بعد رو می ذارم! سرهمی پیشبندی خوشگل شما!     عاشق این لباستم!     کاپشن:     با این سه تیکه چقده خوشمزه میشی!   &nb...
22 آبان 1392

سیسمونی - 2

عزیز دلم... دیگه رسیدن ما به تو و لمس دست و پاهای نازت، اومد به زیر دو ماه... حالا بی تاب تر از همیشه ایم... دروغ نگم؟ کمتر می رم توی اتاقت! صبح به صبح یه سلام بهت میدم و می پرم بیرون! دلم طاقت نمیاره خب! میخوامم سر وقت ِ وقت ِ خودت بیای... همون روزی که دکتر معلوم کرده... اول صبح... به سلامتی و خوشی... ایشالا... باشه؟ بریم سراغ بقیۀ وسایلت... کشوی بادیها و شلوارای رنگ وارنگ تو خونه ایت:     بلوز و شورتات:     پاپوشات:       ساکی که به اسم ساک بچه معروفه ولی نمی دونم چرا! آخه مادر بیچاره دستش می گیره! برای همین خوشم نمی اومد از این رنگی رنگی...
18 آبان 1392

هفتۀ 26...

سلام بادمجان قلمی لذیذ من... تاخیر مامانو می بخشی دیگه؟ بهت بگم این مدت چی به سرم اومد یا نه؟! دلت نلرزه یه وقت؟ البته تو که از همه چی با خبری! :) اصلا یادم نیست از چیا باید بگم... از خریدی که با مامان قشنگ رفتیم جمهوری... و گهوارۀ بی بی کوی خوشگل شمارو خریدیم، از مینی واشری که برای شستن لباسای نازنازی شما گرفتیم، از روروئکت که بالاخره حریف مامان قشنگ نشدم و خرید؟ از یه روز با خاله ندا و مامان قشنگ مولوی رفتن و خریدن پارچۀ شیشه ای برای پرده و عروسکای خرسی که روش بچسبونیم؟ از عروسکای موزیکال برای کالسکت؟ از پرده ای که مامان قشنگ دوختش و با کمک همدیگه عروسکارو با اتو بهش چسبوندیم و فوق العاده شد؟ از کجا بگم مامانی؟ از اینک...
13 آبان 1392

هفته 24

سلام همچنان پاپایای من! آخه سایتای تشخیص جنین میوه ای (!) میگن که شما این دو هفته هر دوش اندازۀ پاپایا هستی! احتمالا قدت دیگه، وزنت بالاتر میره قطعا مامانی... الان باید حدودا نیم کیلو باشی :) ای جونم... پنجشنبۀ پیش با بابایی رفتیم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد... چیز خاصی نداشت، البته برای ما، چون انواع کالسکه و کریر و این چیزا بود، ولی خب ما که گرفته بودیم... فقط از نمایندگی غنچه دو تا لباس برات خریدم... میخواستم آویز کریر و اینا هم بخرم، انتخابم کردم ولی پرینترشون خراب شده بود نشد! توی غرفۀ نی نی سایت نشستیم و آموزش ماساژ نوزاد رو دیدیم، و بعد سی دیشو خریدیم و راهی شدیم... جمعه 22 شهریور هم از آپادانا سرویس تخت و کمدتو آوردن....
13 آبان 1392

هفته 23

سلام پاپایا جونم! هفتۀ پیش مامان سرش شلوغ بود، کامپیوتر وصل نبود، الانم نیست البته... منو می بخشی دیگه؟ از قد و قواره و طعم موزی شما چیزی اینجا ننوشتم :) جونم برات بگه، آخرین روز نمایشگاه با مامان قشنگ و بابایی راهی شدیم... رفتیم ببینیم ولی دلمون بند شد! و سرویس تخت و کمد و ویترین و لوستر شما سفارش داده شد... مدل لاوین آپادانا... ایشالا تا آخر این ماه میارنش مامانی... خیلی خوشگله... اصلا حسمون غلیظتر شده از وقتی سرویست برامون شکل گرفته... فردای اون روز با بابایی راهی شدیم... یعنی اول نگاه کردیم ببینیم می خوایم رنگ کنیم یا کاغذ... و بازم به این نتیجه رسیدیم که رنگ! و رنگش چی باشه؟ این شد که دنبال رنگ پیکو کالر گشتیم... و یه شعبه فقط ...
13 آبان 1392

هفته 21...

سلام طالبی شیرین من! اولین سفرتو رفتی بسلامتی... گفته بودم یه مامان بابای گشتول داری، ولی خب فرصتش و شرایطش و اینکه اجازۀ دکتر باشه نبود... سه روز و نصفی رفتیم کیش... اولین روز هوا خیلی گرم بود و توی کشتی آکواریوم، کلی عرق ریختیم، البته من بیشتر نگران بابایی بودم... آخه بدجوری داشت آب بدنشو از دست میداد... بعد که برنامۀ کشتی تموم شد توی اسکله حالمون بد شد! یعنی همش حس می کردیم یکی داره ما رو میکشه پایین! منم تپش قلب بدی داشتم... سریع آب میوه و آب معدنی خنک و... تازه اینم بگم من کلی خاکشیر آبلیمو درست کرده بودم و اونا رو هم خورده بودیم... مرکز خرید ونوس نزدیک اسکله بود، گفتیم بریم داخلش بهتر بشیم، بابایی دو قدمم نمی تونست بیاد تا دم...
13 آبان 1392

هفته بیستم...

سلام جناب انبۀ خوردنی من... به برکت انبه شدن شما، منم این هفته دلی از عزا درآوردم! همش فکر میکردم انبه به خاطر خیلی گرم بودنش کلی خطر داره، ولی تحقیق کردم دیدم اونجوریام نیست بابا! می تونم لااقل هر از گاهی بخورم... منم که دلم خیلی شیر انبه، یا انبه بستنی می خواست و همیشه دوست دارم... این شد که دست به کار شدم و شیر انبۀ بسی خوشمزه درست کردم و حسابی کیف کردم... توام قطعا کیف کردی عزیزم... نوش جونت جونم برات بگه که یه مرحله از کارمون جلو افتاد... دکتر برای 10 شهریور سونوی آنومالی که همون غربالگری مرحلۀ دومه رو برای من نوشته بود... از این ورم بی حرف پیش ما میخوایم این هفته بریم سفر، سمتای جنوب، کیش دوست داشتنی... مامان قشنگ هم گف...
13 آبان 1392

هفتۀ نوزدهم...

سلام سلام سیب زمینی خوشمزۀ من... بعضی سایتا میگن شما الان اندازۀ یه سیب زمینی هستی، بعضیا میگن کدو سبز کوچولو! حالا ما چی صداتون کنیم قربان؟! همون نی نی بهتره یا جیزینقیلی که خاله ندا میگه... راستی هفتۀ پیش نرسیدم بنویسم، خیلی کارا داشتم، خسته هم بودم، هفتۀ پیشت یادم رفت بگم که شما یه پیاز درستۀ گنده اسم داشتی! چشم خاله ندا روشن... اگه می دونست پیازی دیگه چی؟ آی بخورمت با کباب و قرمه سبزی... خلاصه دیگه... روزا داره یکی یکی رد میشه... شاید خیلیا بگن قدر این روزا رو بدون، دیگه برنمیگرده، و وقتی نی نی بیاد بیرون می فهمی که باید از لحظه هات استفاده میکردی، ولی آخه چطوری میشه به همه گفت؟ که صبر من ِ صبور هم حدی داره... این صبری که گاهی...
13 آبان 1392

هفتۀ هفدهم...

آووکادوی نازنین من... ببخش که اینقدر دیر نوشتم... می دونم از مامانی که یه روزی خودکار از دستش نمی افتاد بعیده این همه دیر بجنبه برای نوشتن، ولی خب کار و خستگی و تنبلی مامانانه رو هم که اضافه کنی شاید بتونی ببخشیم نه؟ عزیزم این روزا نگرانت بودم... نه نگران ِ نگران... ولی خب یه مدت که از دیدن شما و شنیدن صدای قلبت میگذره اصلا انگار یکی با دست و پا و بیل و کلنگ داره توی دلم رخت میشوره! به روی خودم نمیارم ولی خب این مدلیم دیگه! یه مامان زیادی حساس... بده نه؟ :) دیروز وقت دکتر داشتم... باید ویزیت میشدم ببینه همه چی خوبه... از صبح با مامان قشنگ و خاله ندا و گلشید جونم رفتیم بازار... بگذریم که حال همشونو گرفتم... بسکه هی حالم بد میشد.....
13 آبان 1392